خاطرات گمشده

دختری از جنس باران و تگرگ ... مینویسم از ذهن عریانم! باشد که روزی جامه ای به تن کند.

خاطرات گمشده

دختری از جنس باران و تگرگ ... مینویسم از ذهن عریانم! باشد که روزی جامه ای به تن کند.

منو این کامیه سکته ای!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دروغ

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

داوری !

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یاد باد آن ...

 

بازم مهمون داریم نمیگم بده اما خب خونمون دیگه حالت کاروانسرا پیدا کرده !این میره اون یکی میاد یکی نیست بگه این بدبختاهم به استراحت احتیاج دارن دیگه!

دیشب از بیکاری داشتیم همدیگه رو میبوسیدیم! چقد خوب بود اگه نزدیک بودیم اونجوری فکر کنم همدیگه رو قورت میدادیم!

نمیدونم چرا وقتی میخوام از یه چیزی لذت ببرم یه حس بدی میاد سراغم یه حس دوگانه ...

مثلا دوس دارم از باهم بودن نهایت استفاده رو ببرم اما از یه طرف فکر میکنم یه جور وقت تلف کردنه

از یه طرف دوس دارم بیاد اینجا ولی دوس ندارم بیاد!

این دیگه چه وضشه آخه! بهش میگم انقد نبوسیم همو پس فردا که اومدی من روم نمیشه نگات کنماااا!

میترسم بهت عادت کرده باشم  عادتی که توش هیچ دوس داشتنی نباشه

داشتی میگفتی اگه چند سال بگذره و من نتونم کاری کنم اگه بیام تو همون پارکه و چشام به همون نیمکته بیفته و تو رو نداشته باشم ...

بعد بغض کردی.

گاهی فکر میکنم به من عاشقی نمیاد نمیتونم زیاد احساساتی باشم آخه زندگیم خلاصه شده توی دانشکده رفتنو با دوستا بودن...

روزی که قرار بود همو ببینیم داشتم از استرس میمردم نیم ساعت دیرتر رسیدم وقتی تو پارک بهت زنگ زدم که بدونم کجایی یهو گوشیم خاموش شد! دوباره روشنش کردم کمی شارژش برگشت یه اس دادمو آدرس جایی که بودمو بهت گفتم

حالا یه گوشه ازپارک زیر یه درخت منتظرت بودم با کلی دلشوره  هرکی که رد میشد به خودم میگفتم وای نکنه این باشه .

من حتی هیچ پیش زمینه ی ذهنی از چهرت هم نداشتم .دیدم یکی داره میاد با همون مشخصاتی که خودت گفته بودی

خدا خدا میکردم که این دیگه خودت باشی آخه دیگه نمیتونستم منتظر بمونم هوا سرد بودو منم تو کاپشنم به شدت مچاله بودم!

از جلوم رد شدی و رفتی من همینطور نگات کردم .

بلند اسمتو صدا زدم و تو برگشتی دلیل رفتنتو بعدا بهم گفتی اینکه یه حسی بهت میگفته که خودمم اما فکر میکردی ازت خوشم نیاد!

به هم نگاه کردیمو بعد من خندیدم آخه اعتماد به نفست چسبیده بود به چمنا!

رفتیم رو یه نیمکت نشستیم یه فاصله بینمون بود من حتی دیگه روم نشد نگات کنم! تو هم همینطور .

بعد برام شعر خوندی شعرایی که خودت گفته بودی چقدر زیبا بودن و من فقط گوش میکردم.

چقدر زود گذشت یکسال پیش...

این اولین و شایدم آخرین بار بود که دیدمت...

الان اس دادی که خسته یی و تازه از سر کار برگشتی گفتی دوست دارم دوست دارم فعلن.

منم برات نوشتم که خسته نباشی ولی بعدا باید با یه بغل بوسه بیایی!

دوست دارم ولی ازت بدم میاد

دست خودم نیست  ببخش منو.

 

 

 

باز منو الزایمر!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.