خاطرات گمشده

دختری از جنس باران و تگرگ ... مینویسم از ذهن عریانم! باشد که روزی جامه ای به تن کند.

خاطرات گمشده

دختری از جنس باران و تگرگ ... مینویسم از ذهن عریانم! باشد که روزی جامه ای به تن کند.

یلداى من

عاشق انار هستم ولى این روزها انار هم خوشحالم نمى کند.بلندترین شب سال براى من/ما شب یلدا نبود.خبرى از هندوانه,انار,آجیل نبود.راستش را بخواهى حوصله اش نبود.یعنى حالى نمانده شاید هم نایى. این روزها از قرص بدم مى آید.از دکترها هم.داشتم فکر مى کردم عجب شغل عجیب و خطرناکى است! اینکه نکند قرصى را به اشتباه تجویز کنى و بعد...
خداى من این روزها فهمیدم توان و طاقت همراهى یک فرد ناتوان را ندارم.خداى من تو را به این شب بلند قسم توانایش کن درست مثل قبل.

حرف هست

اعتراف مى کنم خسته شدم.خسته ازینکه نمیتوانم درد دل کنم.خداى من کمکم کن.ناشکرى نمى کنم ولى آرامش ندارم.
باخود فکر مى کنم قبلن اینطور نبودم ولى حالا با عوض شدن شرایط احساس مى کنم تنهاترم.

از اخم خوشم نمى یاد!

در تمام مسیر داشتم فکر مى کردم که خانم بغل دستى با یک حالتى رو کرد به من :
احمق نیم ساعته زل زده به من,هى نمى خوام اخم کنم که صورتم خط نیفته نمیشه! الان بهش اخم کردم صورتشو کرد اونور مرتیکه!

وقتى جوبها بهترین جا هستند!

داشتم قدم زنان راهم را مى رفتم که دیدم داخل جوب آب سیرابى شنا کنان داشت طى مسیر مى کرد.
بعضى اوقات باخودم فکر مى کنم نکند این بیست و خرده اى سال همه اش خواب است? مى ترسم از اتفاقى که مرا از این خواب بیدار کند.

نه نیست!

آخ خدا
حواست هست? میدانى خسته ام.خسته...
از اینکه ترس کم کم برایم عادى شده خسته ام.
از اینکه فکر کنم تنهایم خسته تر.
همراهم خالقم
در تمام این سالها دانسته اى شأن انسان برایم باارزشترین است.شأنمان را حفظ کن.امروز امنیت نبود.فردا هم نیست.فقط خودت کمکمان کن.