خاطرات گمشده

دختری از جنس باران و تگرگ ... مینویسم از ذهن عریانم! باشد که روزی جامه ای به تن کند.

خاطرات گمشده

دختری از جنس باران و تگرگ ... مینویسم از ذهن عریانم! باشد که روزی جامه ای به تن کند.

تحمل میکنیم!

نشستم پای کامپیوتر مثلا دارم میتایپم اما اصلا حواسم نیست همش یکی میادو میره منم مواظبم که فضولی نکنه


از وقتی یادم میاد هیچوقت نشد حتی برای یکبار تو خونه تنها  باشم شاید خنده دار باشه اما یکی از آرزوهام همینه اینکه واسه یه روزم که شده خونه تنها باشم


دیروز طبق معمول هر پنج شنبه خواهرمینا بقچه هاشونو بستنو رفتن خونه ی اون یکی خواهره!


مامان همینطور که مشغول پختن غذا بود گفت چی میشه این دخترا زود برن سره خونه زندگیشون ببین خونه چقد خلوته؟

بهش گفتم منم؟ گفت آره تا آخره عمرت که نمی خوای وره دل ما بمونی! 


انگار مامانم دلش میخواد تو خونه تنها باشه

دیگه نمیشنوم که چی میگه همه ی حواسم به گوشیمه ...


.


.


.


تو اتاق مدیر گروه ایستادم یه کم شلوغه با دوستام حرف میزنیمو یکم میخندیم صدای آقاهه میاد ...چه خبره هروکر راه انداختید؟


بهم برخورد.


 اتاق خلوت میشه مثلا صف ایستادیم تا میام توضیح بدم که یه مشکلی تو انتخاب واحدم هست... یکی از دوستامون با یه پسره که انگار ده سال از خودش بزرگتره و همه کاره ی دانشکده ست میان تو بدون توجه به صف پسره میره و یه برگه میده دسته مدیرو آروم باهم صحبت میکنن


مدیر هم بدون توجه به ما با لبخند رو کرد به دختره و گفت بگو من خودم برات انتخاب میکنم خندیدن...


به کسی برنخورد.


این آقا تا چند لحظه ی پیش اخلاقش سگی بود  تا چند لحظه ی پیش داشت مارو توجیه میکرد که سیستم بستس ظرفیته کلاسا پره ولی الان...


لبخند، نگاه ،باز کردن سیستم، احوالپرسی...


کاره دختره درست شد اونم بوسیله ی پسری که منو دوستام ازش متنفریم

با دوستام تو سکوته خودمون داشتیم نگاشون میکردیم

یکی از دوستام آروم بهمون گفت: کاش میشد ماهم ازین پسره کار بکشیم!

برای چند لحظه حالم ازین دانشکده ای که قراره مدیر بسازه و تحویل جامعه بده!!! بهم خورد !


باید تحمل کرد .


منتظر روز آخر میمونم

روز آخر حضورم تو این دانشکده اونروز مطمئنا یه سر به این آقا خواهم زد!